امام زمانتان کجاست؟

نويسنده: ملک محمودی
- جم شوید و ببینید سرانجام مخالفین حکومت را.
- امروز قبل از مغرب یکی دیگر از شورشیان، سر از تنش جدا می شود.
- بیایید و ببینید عاقبت دشمنان دین و صحابه رسول را.
از میان گرد و خاکی که پشت اسب سیاه و جوان بلند شده بود، مأمور چاق و کوتاهی که ریسمان بلندی را می کشید، نمایان شد. سر دیگر ریسمان به گردن مردی زخمی و ناتوان بود که به زحمت پاهای برهنه اش را روی زمین می کشید و دست و پاهایش در زنجیر بود، و بی اختیار این طرف و آن طرف می رفت، چند نگهبانی از پشت مراقب او بودند یکی از آنها هم مراتب با شلاق چرمی اش او را می زد تا تندتر قدم بردارد. چیزی نگذشت که میدان پر شد از مردم و مسافرانی که برای تجارت به حلّه آمده بودند. مردم را چند بار دور میدان چرخاندند تا این که با اشاره سوار کنار شاخص آفتابی ایستادند. آن قدر شکنجه شده بود که دیگر شناخته نمی شد. چند جای بدنش شکسته بود و خون زیادی از دهان و بینی بریده اش رفته بود. دیگر توان ایستادن نداشت. زخمی که ریسمان روی گردنش انداخته بود، به سوزش در آمده بود. داشت از حال می رفت که مأمور یک دفعه ریسمان را به طرف خویش کشید. نتوانست خودش را نگه دارد و با زانو روی زمین افتاد. جوالدوزی که از زبانش رد شده بو، یک دفعه کشیده شد و دوباره خون از آن سرازیر شد و باریکه تازه ای از خون، پیراهن پاره اش را رنگی کرد.
از میان جمعیت یکی عربده زنان گفت: تو را چه شده ابوراجح حمامی؟
همهمه و هیاهوی جمعیت یک باره بالا رفت: آیا او واقعاً ابوراجح است؟
- مگر چه کرده که با او آن چنین کرده اند؟
- من هم شنیده ام، با درباریان رابطه خوبی نداشت.
- بزرگ و کوچک حلّه او را می شناسند، از شیعیان و پیروان صدیق ائمه است.
- این توطئه وزیر و هم دستان است.
- می گویند با سخنانش گروهی را به دین خود کشانده و در گوشه و کنار از صحابه بدگویی کرده.
دوباره همان جوان بلندتر فریاد زد: مرجان نباید حتی یکی از شما عوضی ها را زنده گذارد.
صدا برایش آشنا بود. سرش را به آرامی بلند کرد. عثمان نگاهی به دوستانش انداخت و جلوتر آمد و باه همان لحن مسخره آمیز ادامه داد : « ساکت شده ای ابوراجح! چیزی بگو . نکند آن زبان تیز و برنده ات را در زندان جا گذاشته ای!
باز جلوتر آمد و کنارش نشست. قیافه دوستانه ای به خود گرفت و گفت: آه! چه کسی این طور بی رحمانه زبانت را سوراخ کرده و دندان هایت را شکسته؟!
دهانش بوی بد و زننده ای داشت. ابوراجح سرش را برگرداند، ابروهای عثمان گره خورد و با خشم سرش را برگرداند: « یادت می آید چه طور مرا پیش دوستانم از حمامت بیرون کردی؟ »
دندان هایش را به هم فشرد و ادامه داد: « حالا نوبت من است »
در چشمانش کینه و نفرت موج می زد. زل زد توی صورت کبود و پر از خون ابوراجح. کلیدی را که در دستانش بود، به او نشان داد و با خنده گفت: « وزیر حمامت را به من بخشید. »
بعد او را به عقب هل داد و با صدای بلند گفت: « این است سزای آن هایی که باطل را گسترش می دهند. ببینید و عبرت بگیرید و دیگر فریب این دروغ گویان را نخورید. »
مردم ساکت و حیرت زده به آن ها خیره شده بودند. ابوارجح را همه به خاطر رفتار خوب و شایسته اش دوست داشتند. اما از عثمان و دوستانش هیچ کس دل خوشی نداشت. آن ها با پشتوانه وزیر هر روز به آزار و اذیت مردم مشغول بودند. کسی جرأت نداشت چیزی بگوید. آن وقت حتماً وزیر، زودتر از ابوراجح سر او را جدا می کرد.عثمان قهقهه زنان دوباره به طرفش رفت، جنگ در موهایش زد و سرش را بلند کرد: « نگاه کن! ... خوب نگاه کن، اگر بین این جمعیت امامت را می بینی، بگو بیاید و کمکت کند. »
از میان اراذل و اوباش حلّه ، یکی از دوستان عثمان. تلو تلو خوران به آن ها نزدیک شد و بریده بریده گفت: « آری بگو بیاید و حمامت را از عثمان پس بگیرد. »
عثمان دور میدان چرخید و فریاد زد: « کجاست امام زمانتان؟ چرا نمی آید دوستانش را نجات دهد؟ »
ابوراجح در دو زخم هایش را فراموش کرد. دستان لرزانش را ستون تن زخمی و ناتوانش کرد و به سختی بلند شد. نگهبانانی که در اطراف مراقب او بودند، یک دفعه شمشیرهای شان را از غلاف بیرون کشیدند و جلو آمدند. عثمان پوزخندی زد و گفت: « آری! صدایش کن. »
ما زحمت چند قدم به طرف او برداشت. چشمانش سیاهی رفت. نتوانست خویش را نگه دارد. محکم روی زمین افتاد و بیهوش شد.
***
چشم هایش را که باز کرد. تمام بدنش را به شدت درد می کرد. قفسه سینه اش شکسته بود و به سختی نفس می کشید. آهسته نالید. فانوسی که بالای تاقچه سوسو می کرد، به او نزدیک شد. همسرش فانوس را به صورتش نزدیک کرد و با صدایی لرزان گفت: « حالت چه طور است؟»
لب های خشک و ورم کرده اش را به زحمت از هم باز کرد. زن اشکهایش را با گوشه روسری اش پاک کرد و گفت: « نگران نباش، دیگر نجات یافتی، شیعیان نگذاشتند مرجان تو را مجازات کند. »
ابوراجح کم کم یادش آمد چه اتفاقی برایش افتاده است. به یاد حرف های عثمان که افتاد، قلبش تیر کشید و احساس کرد، دردش چند برابر شد. دلش می خواست فریاد بزند و امام زمان (عج) را صدا بزند، اما دیگر نمی توانست حرف بزند. اشک در چشم های بی رمقش حلقه زد. زن نتوانست در اتاق بماند. بغضش ترکید و ضجه زنان از اتا ق بیرون آمد. طبیب به او گفته بود که دیگر هیچ امیدی به زنده ماندن ابوراجح نیست. ازپله ها به سرعت پایین آمد و به تک درخت خرمایی که گوشه حیاط کوچک شان قد کشیده بود، تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود و ماه از لابه لای شاخه های نخل خودنمایی می کرد و با نورش، کمی حیاط را روشن کرده بود. به در اتاق خیره شد. با مرگ ابوراجح، او و فرزندانش تنها و بی پنها می شدند. صدای گریه اش بلند شد. دنیا بدون ابوراجح برایش تیره و تار بود.
سرش را به طرف آسمان بلند کرد: « خدایا؛ تو را به بزرگی ات من و بچه هایم را بی سرپرست نکن. ما به غیر از ابوراجح کسی را نداریم. »
هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان در اتاق به شدت باز شد و ابوراجح سراسیمه بیرون آمد: « صبر کنید ... صبر کنید. »
سرجایش خشک شد. ابوراجح به طرفش دوید و گفت: «فاطمه ... فاطمه توهم دیدی ».
بعد به طرف در حیاط دوید و با خود گفت: « نکند دارم خواب می بینم. »
دست پاچه کوزه کوچکی که زیر نخل بود، برداشت و چند مشت آب به صورت ریخت. چشم هایش را چند با ربست و باز کرد. ابوراجح سالم و سر حال، کنار در چوبی حیاط ایستاده بود و گریه می کرد. به طرف او دوید و همین طور که اشکش سرازیر شده بود، خندید و با صدای بلند گفت: « خدایا شکر ... ابوراجح تو ... تو شفا گرفتی. »
ابوراجح برگشت و آهسته گفت: « آرام باش، بچه ها بیدار می شوند. »
اشک صورتش را خیس کرده بود و چشم هایش برق خاصی داشت. آب دهانش را به سختی قورت داده و گفت: « من ... من آقا را دیدم. »
بعد زل زد به اتاق و ادامه داد: « وقتی دیدم دیگر نمی توانم حرف بزنم، توی دلم شروع کردم به صحبت و درد و دل با آقا که یک دفعه اتاق پر از نور شود. ایشان آمدند و کنارم نشستند. دست مبارک شان را از سر تا پای من کشیدند و فرمودند: خداوند تو را شفا داد. بلند شو و برای خانواده ات تلاش کن. » زن همان طور که قطرات اشک آرام روی گونه هایش می غلتید، با شوق وهیجان به حرف های همسرش گوش می کرد.
ــ ... تا خواستم چیزی بگویم ایشان بلند شدند و به طرف در آمدند. با سرعت از جایم برخاستم و به دنبال شان بیرون دویدم، اما ایشان رفته بودند.
خروس بار سوم بود که می خواند، اما ابوراجح هنوز در سجده بود و گریه می کرد. فاطمه با افتخار به او خیره شده بود. انگار بیست سال جوان تر شده بود. صورتش دیگر مثل قبل زرد و کم مو نبود و زیباتر به نظر می رسید.
ابوراجح بلند شد و عبایش را روی دوشش انداخت. زن به طرفش آمد و گفت: « کجا صبح به این زودی؟ »
لبخندی زد و گفت: « دستور آقاست . »
لحظه ای به یک دیگر خیره شدند. اشک در چشم های شان حلقه زد. ابوراجح به طرف در رفت و گفت: « باید بروم و کلید حمام را از عثمان پس بگیرم. »
منبع: ا نتظار نوجوان